ارنست همینگوی

ارنست همینگوی

 

زندگینامه ارنست همینگوی

ارنست همینگوی در سال۱۸۹۹ در اوک پارک بیرون شیگاگو دیده به جهان گشود .پدرش پزشک و مادرش خانه دار و سخت پابند مذهب بود. ارنست میان شش فرزند دومین پسر خانواده بود. مطالبی که خودش در مورد زندگی نامش نوشته می گوید :
پدر و مادرم به طور کلی باهم هیچ توافق اخلاقی نداشتند و از این لحاظ خانواده ما و به خصوص من دچار گرفتاری و ناراحتی بودیم.

 

مادرش علاقه مند بود که پسرش اهل کلیسا و خواننده سرود های مذهبی باشد اما پدرش به ماهیگیری علاقه مند بود . چوب و تور ماهیگیری به دستش میداد تا تمرین ماهیگیری کند. ارنست همینگوی ده ساله بود که با تفنگ و اصول شکار آشنا شد. هنگامی که پا به مدرسه گذاشت احساس کرد که به ادبیات بیش تر از درسهای دیگرعلاقه مند است خود در این باره می گوید :
از قیافه و از بیان آموزگار ادبیاتم خوشم می آمد . احساس میکردم چیزی در من هست که او در قالب ادبیات و شعرهایی که میخواند خوب بازگو می کند. اما این کشش را نسبت به درس های دیگرم آنچنان نداشتم.

ارنست همینگوی در همین سال ها شروع به نوشتن کرد. روزنامه ی مدرسه نخستین بازتاب اندیشه او شد. ارنست همچنان می نوشت اما بیشتر آنها را جز به یکی دو دوست صمیمی نشان نمی داد. دوره ی دبیرستان را در مدرسه عالی اوک پارک به پایان برد تا اینکه دوران تحول او از سال ۱۹۱۷ شروع شد. همینگوی کوشید که وارد ارتش شود و سرانجام موفق شد و با احساس شور انگیزی وارد جبهه شد.

در سال ۱۹۲۱ ارنست با دختری به نام هدلی ریچاردسون که او هم روزنامه نگار بود ازدواج کرد و در سال ۱۹۲۲ هر دو عازم جنگ یونان و ترکیه شدند و همینگوی در آنجا دنبال دوستانی میگشت که سرانجام با ازرا پوند و جمیز جویس آشنا شدند و این دو دوست همینگوی را تشویق به چاپ کتاب هایش کردند. به سال ۱۹۲۷ از همسرش هدلی جدا شد ارنست در مورد همسرش میگوید :

از اول درست نبود هر دو با وجود اشتراک راه و کار دو برداشت از زندگی داشتیم . من در وجودش دنبال فداکاری بودم و او دنبال هوس ها و بلند پروازیهای خودش بود و با خود عهد بست که دیگر ازدواج نخواهد کرد. اما با تعجب او با زن دیگری دوست شد و در سال ۱۹۲۷ ازدواج کردند.

این زن نامش پولین بود و در مجله مشهور ووگ کار میکرد در سال ۱۹۲۳ سه داستان و ده شعر او توسط یکی از ناشرین فرانسه در پاریس منتشر شد و او را به اوج شهرت رساند در این حال همینگوی از زندگی خود ناراضی بود و میگفت :
نوشتن نمی تواند برای من پشتوانه زندگی باشد . و از روزی که نوشتم نتوانسته ام زخمی از زخم های مالی زندگی ام را درمان کنم . یا من به درد نوشتم نمی خورم یا مردم به درد خواندن …

اما انتشار کتاب های زندگی نامه نویسندگان آمریکایی تا حدودی نیاز های مالی او را پاسخ داد . در سال ۱۹۴۰ دومین همسرش هم از او قطع پیوند کرد در مورد گسستن این پیوند می گوید :
باید اعتراف کنم که همسر دومم چیزهایی از من نگرفت که همسر اولم هم آنها را به من رایگان نمی بخشید هنوز زن های آمریکایی مطلوب زندگی نشده اند ……
در سال ۱۹۴۰ کتاب برای که زنگ ها به صدا در می رآیند را انتشار کرد. در همین سال بود که برای سومین بار با زنی به نام مارتالوگن که نویسنده بود ازدواج کرد . این ازدواج چند سالی دوام نیافت و باز مثل ازدواج قبلی همینگوی به طلاق انجامید. برای چهارمین بار همینگوی با زنی به نام ماری دالش ازدواج کرد و این آخرین همسر ارنست همینگوی و بسیار خوش گذران بود.
همینگوی در سال ۱۹۵۲ کتاب پیر مرد و دریا را نوشت و این سال برای همینگوی سال خوشی بود همینگوی در این سال جایزه نوبل ادبی را به خاطر همه کارهایش و کتاب معروفش پیرمرد و دریا دریافت نمود. داستان پیرمرد و دریا از این جا شروع می شود که یک پیرمرد صید کننده ی ماهی به بدشانسی بر میخورد و هر روز که به صید ماهی می رود دست خالی بر میگردد در حالی که بقیه صیادان ماهی صید میکردند و کم کم پسرکی که با پیرمرد همراه بوده است پدر و مادرش او را از پیرمرد جدا میکنند به خاطر بدشانسی پیرمرد که ماهی صید نمی کند و در کنار صیاد دیگر مشغول به کار میشود. نکته ی قابل توجه داستان این است که پیرمرد هیچ وقت از کار خودش نا امید نمی شود و هر روز به صید ادامه میدهد هر چند که دست خالی برمیگشت و……

سال ۱۹۶۱ سال خاموشی همینگوی بود به این گونه که وی در این سال با گلوله تفنگ خودش با زندگی بدرود گفت . آثار وی به شرح زیر است :

۱- مردان بی زن
۲- زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر
۳- برف های کلیمانجارو
۴- فیستا
۵- وداع با اسلحه
۶- داشتن و نداشتن
۷- برای که زنگ ها به صدا در می آید
۸- آنسوی رودخانه و میان درختان
۹- جزایری در جویبار
۱۰- سیلاب های بهاری
۱۱- مرگ پس از نیمروز
۱۲ – تپه های سبز آفریقا
۱۳- جشن ناپایدار
۱۴- ستون پنجم
۱۵- آدم کش ها
۱۶- خورشید همچنان میدمد
۱۷ – پیرمرد و دریا
۱۸- در زمان ما
۱۹- پرنده چیزی نمی برد
۲۰- کلبه سرخپوستان
۲۱- مردم در جنگ
۲۲- سه داستان و ده شعر
منبع: delgarm.com

Share

کوتاهترین داستان جهان

«کوتاه‌ترین داستان جهان» اثر ارنست همینگوی را بخوانید

 

ارنست همینگوی کوتاه ترین داستان جهان را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی‌توان داستان نوشت، نوشته است. اگر تا به حال این اثر همینگوی را نخوانده‌اید، آن را به شما پیشنهاد میکنیم.

“For Sale: Baby Shoes, Never Worn”
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده

نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است که توسط «ارنست همینگوی» نوشته شده. گفته میشود «ارنست همینگوی» این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته است و برنده مسابقه نیز شده است. همچنین گفته می‌شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی‌توان داستان نوشت، نوشته است.

Share

یک روز خوش برای موز ماهی نو

یک روز خوش برای موزماهی نوشته‌ی جی دی سالینجر

 

۰زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه

۱+

داستان کوتاه یک روز خوش برای موز ماهی یک انرژی تمام است که به سبک جی دی سلینجر روایت شده است. این نویسنده امریکایی در تمام داستان‌های کوتاه و بلند خود اثری از یک سبک زندگی امریکایی مشاهده می‌شود.

نود و هفت تبلیغات‌چی نیویورکی توی هتل بودند و خطوط تلفنی راه دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زن‌ جوان اتاق پانصدوهفت مجبور شد از ظهر تا نزدیکی‌های ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بیکار ننشست. مقاله‌ای را با عنوان “جنس یا سرگرمی است…یاجهنم” از یک مجله جیبی بانوان خواند. شانه و برس سرش را شست. لکه دامن شکولاتی رنگش را پاک کرد. جا دکمه بلوزساکسش را جابه‌جا کرد. دو تار موی کوتاه خالش را با موچین کند و سرانجام وقتی تلفن‌چی به اتاقش زنگ زد، روی رف پنجره نشسته بود و کار سوهان زدن ناخن‌های دست‌چپش را تمام می‌کرد.

در ادامه با نت نوشت نگاهی کوتاه داریم به داستان یک روز خوش برای موز ماهی اثر نویسنده امریکایی J. D. Salinger

جی دی سلینجر J. D. Salinger

جروم دیوید سالینجر J. D. Salinger  یا جروم دیوید سَلینجر نویسنده آمریکایی درسال۱۹۱۹میلادی درنیویورک به دنیا آمد. اطلاعات شخصی زیادی از زندگی او در دسترس نیست و تنها می‌دانیم که او از پدر و مادری مسیحی و یهودی بود و پس از سفرش در جوانی به اروپا ،درنیویورک به تحصیل پرداخت اما آنرا نیمه کاره رها کرد و رو به نوشتن آورد. او اولین داستانش را در همین دوران یعنی سال ۱۹۴۰ با نام “جوانان” در مجله استوری به چاپ رساند. چند سال بعد (طی سال‌های ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶ (رمان ناتور دشت (ناطورِ دشت) به شکل دنباله‌دار در آمریکا منتشر کرد و سپس در سال ۱۹۵۱ روانه بازار کتاب این کشور و بریتانیا گردید.

 

جی دی سلینجر در نیویورک به تحصیل پرداخت اما آن را نیمه کاره رها کرد و رو به نوشتن آورد. او اولین داستانش را در همین دوران یعنی سال ۱۹۴۰ با نام “جوانان” در مجله استوری به چاپ رساند.

از جی.دی سلینجر، نویسنده امریکایی، علاوه بر رمان ناتور دشت کتابهایی چون: داستان (در ایران به نام: دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم)، خاطرات شخصی یک سرباز، جنگل واژگون، فرانی و زویی، هفته‌ای یک بار آدمو نمی‌کشه و نغمه‌ غمگین به فارسی ترجمه شده و درایران به چاپ رسیده‌اند. سرانجام سالینجر در ۲۷ ژانویه‌‌ی سال ۲۰۱۰ میلادی زندگی خاص و البته اسرار آمیز خود که کنجکاوی بسیاری را بر می‌انگیخت را بدرود گفت و از دنیا رفت. در ادامه با متن داستان کوتاه یک روز خوش برای موزماهی اثر جی دی سلینجر با نت نوشت همراه باشید.

یک روز خوش برای موزماهی

نود و هفت تبلیغات‌چی نیویورکی توی هتل بودند و خطوط تلفنی راه دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زن‌ جوان اتاق پانصد و هفت مجبور شد از ظهر تا نزدیکی‌های ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بی‌کار ننشست. مقاله‌ای را با عنوان “جنس یا سرگرمی است…یاجهنم” از یک مجله جیبی بانوان خواند. شانه و برس سرش را شست. لکه دامن شکلاتی رنگش را پاک کرد. جا دکمه بلوز ساکسش راجابه‌جاکرد. دوتار موی کوتاه خالش را با موچین کند و سرانجام وقتی تلفن‌چی به اتاقش زنگ زد، روی رف پنجره نشسته بود و کار سوهان زدن ناخن‌های دست‌چپش را تمام می‌کرد.
از آن زن‌هایی بود که اعتنایی به زنگ تلفن نمی‌کنند. انگار تلفن اتاقش از وقتی خودش را شناخته زنگ‌ می‌زده است.
همان‌طور که تلفن زنگ می‌زد، قلم‌موی کوچک لاکش را پیش برد و هلال ناخن انگشت کوچکش را پررنگ‌تر کرد. سپس در شیشه لاک را گذاشت، ایستاد و دست چپش را، که لاک‌هایش خشک نشده بود، در هوا تکان داد. زیرسیگاری انباشته از ته‌ سیگار را با دستی که لاک‌هایش خشک شده شده بود برداشت و به طرف میز عسلی، که تلفن رویش بود، برد. روی یکی از دو تخت‌خواب یک‌شکل و مرتب نشست ـ حالا زنگ پنجم یا ششم بود و گوشی را برداشت.

گفت: “ الو” انگشت‌های دست چپش را جدا از هم و دور از پیراهن ابریشمی سفیدش نگه داشته‌ بود. این پیراهن به جز سرپایی‌ها تنها چیزی بود که به تن داشت، انگشترهایش توی حمام بود.
تلفن‌چی گفت: “ با نیویورک صحبت کنین، خانم گلاس. “ زن جوان گفت: “ متشکرم.‌” و روی میز عسلی برای زیرسیگاری جا باز کرد.
صدای زنی شنیده شد: “ میوریل، تویی؟”
زن جوان گوشی را اندکی از گوشش دور کرد و گفت: “ بله مامان، حال‌تون چطوره؟”
“ یه دنیا نگرانت بودم، چرا تلفن نکرده‌ی؟ حالت خوبه؟”
“دیشب و پریشب سعی کردم باهاتون تماس بگیرم. آخه تلفن این‌جا…”
“ حالت خوبه، میوریل؟”
دختر زاویه‌ میان گوشی تلفن و گوشش را بیش‌تر کرد. “خوبم. فقط هوا گرمه. امروز گرم‌ترین روزیه که فلوریدا…”
“ چرا تلفن نکرده‌ی؟ یه دنیا نگرانت…”
زن جوان گفت: “مامان، عزیز من، سر من داد نکشین. صداتون خوب می‌آد. دی‌شب دوبار به‌تون تلفن کردم. یه بار بعد از…”
“ به پدرت گفتم احتمالاً شب تلفن می‌کنی. اما، نه، مجبور بود…حالتخوبه،میوریل؟راستشوبهمنبگو”
“ حالم خوبه. خواهش می‌کنم این حرفو تکرار نکنین”
“ کی رسیدین؟”
“ ‌نمی‌دونم. چهارشنبه. صبح‌ زود “

“ کی پشت فرمون بود؟ “
زن جوان گفت: “ خودش. اما عصبانی نشین. خیلی خوب رانندگی کرد. تعجب کردم”
“ اون پشت فرمون بود؟ میوریل، به من قول دادی که”…
زن جوان میان حرفش دوید: “ مامان، بهتون که گفتم، خیلی خوب رانندگی کرد. راست‌شو بخواین، سراسر راه سرعت‌ش کم‌تر از هشتاد بود”
“ آن اداهایی رو که با درخت‌ها درمی‌آره تکرار کرد؟ “
” گفتم که، خیلی خوب رانندگی کرد، مامان. گوش کنین. خواهش کردم درست از کنار خط سفید حرکت کنه، بله دیگه، حرفمو زمین ننداخت. کاری رو که گفتم کرد. حتی سعی کرد به درختا نگاه نکنه…باورکنین. راستی،باباماشینودادتعمیرکنن؟”
“ نه، هنوز. چهارصد دلار خرج داره، تا فقط “…
“ مامان، سیمور به بابا گفت خرج‌شو می‌پردازه، جای نگرانی… “
“ خوب، تا ببینیم. رفتارش چه‌طور بود؟ توی ماشین و جاهای دیگه؟ “
زن جوان گفت: “ خوب بود”
“ باز تو رو به همون اسم وحشت‌ناک…”
“ نه. حالا چیز تازه‌ای از خودش درآورده”

“ چی؟‌ ”
“ چه فرقی می‌کنه، مامان؟ ”
“ میوریل، من دلم می‌خواد بدونم. پدرت…”
زن جوان گفت: “ خیلی خب، خیلی خب، اسم منو گذاشته بدکاره‌ مقدس سال ۱۹۴۸٫”و قه‌قه خندید.  “خنده‌دارنیستمیوریل. اصلاًخنده‌دارنیست. وحشتناکه. راستش، گریه‌آوره. وقتی فکرشو می‌کنم که چه‌ طور…”
زن جوان میان حرفش دوید: “ مادر، به حرفم گوش کنین. یادتون می‌آد کتابی رو که از آلمان برام فرستاد؟ می‌دونین…اونمجموعه‌‌شعرآلمانیرومی‌گم. چهکارشکردم؟همه‌چیزاموزیرورو… گم نشده
زن جوان گفت:‌ “ مطمئنین؟
البته، یعنی پیش منه. توی اتاق فردییه. خونه‌ ما جا گذاشتی. من هم جایی پیدا نکردم که…چه‌طورمگه؟می‌خوادپسبگیره؟” نه. فقط تو ماشین که می‌اومدیم سراغ‌شو از من گرفت. می‌خواست بدونه خوندم یا نه.
مگه به زبون آلمانی نیست؟”
زن جوان پایش را روی پا انداخت و گفت: “چرا عزیزم، فرقی که نمی‌کنه. حرفش این بود که شعراشو تنها شاعر بزرگ قرن گفته. می‌گفت باید ترجمه اونو می‌خریدم و از این حرفا. یا می‌رفتم اون زبونو یاد می‌گرفتم”
“ خدا به دور! خدا به دور! راستی که گریه‌آوره. همینه که می‌گم. پدرت دیشب می‌گفت…
زن جوان گفت: “ یه دقیقه صبر کنین، مامان. ” به سراغ پاکت سیگارش که روی رف پنجره بود رفت، سیگاری روشن کرد، و برگشت سرجایش روی تخت نشست. گفت: “ مامان؟ ” و به سیگار پک زد.
میوریل، به من گوش بده.”
“ گوش می‌دم.”
“ پدرت با دکتر سیوتسکی صحبت کرد.”
زن جوان گفت: “ راستی؟”
“همه‌چیزو براش تعریف کرد. یعنی خودش گفت تعریف کردم…پدر تو که می‌شناسی. نقلدرخت‌ها. موضوع پنجره. اون مزخرفاتی که برای مامان‌بزرگ درباره‌ مردنش سرهم کرد. بلایی که سر عکسای قشنگ برمودا آورد…خلاصه همه‌چیز

زن جوان گفت: “ خب؟
خب، او هم گفته، اولاً ارتش جرم بزرگی کرده که اونو از بیمارستان مرخص کرده…قسم می‌خورم. قاطعانه به پدرت گفته که احتمال داره،احتمال خیلی زیادی داره که سیمور پاک عقل‌شو از دست بده. قسم می‌خورم.”
زن جوان گفت: “ این‌جا توی هتل یک روان‌پزشک هست” کیه؟ اسمش چیه؟ نمی‌دونم، رایزر یا یه هم‌چین اسمی. خیلی تعریف‌شو می‌کنن اسم‌شو نشنیده بودم
خوب، به‌هر حال خیلی تعریفشو می‌کنن
میوریل، خواهش می‌کنم بی‌خیالی رو کنار بذار. دلمون خیلی برات شور می‌زنه. دیشب پدرت می‌خواست تلگراف بزنه بیای خونه، راستش… فعلاً خیال اومدن ندارم مامان، بنابراین فکرشو از سرتون بیرون کنین میوریل، قسم می‌خورم. دکتر سیوتسکی گفته سیمور ممکنه پاک عقل‌شو…
زن جوان گفت: “ من تازه رسیدم این‌جا، مامان. بعد از سال‌ها این اولین باره که اومدم مرخصی. بنابراین خیال ندارم به این زودی‌ها چمدونمو ببندم و بیام خونه. اصلاً سفر برام خوب نیست. تنم طوری از آفتاب سوخته که به‌زحمت می‌تونم تکون بخورم.”
تنت خیلی سوخته؟ مگه اون روغن برنزه شدنو، که تو کیفت گذاشتم، به تنت نمالیدی؟ گذاشتمش کنار…
مالیدم. اما تنم سوخت
اوه خدای من! کجای تنت سوخته؟ تموم تنم، عزیزم. تموم تنم.
خدای من! نمی‌میرم. “
ببینم، با این روانپزشک صحبت کردی؟”
زن جوان گفت: “ خوب، کم و بیش” چی گفت؟ وقتی صحبت می‌کردی سیمور کجا بود؟” تو سالن اشن پیانو می‌زد. هر دو شبی که این‌جا بودیم پیانو زده” خوب، چی گفت؟”
“ای، چیز زیادی نگفت. اون سر حرفو باز کرد. دی‌شب توی بازی بینگو نشسته‌ بودم کنارش، از من پرسید، شوهرتون اون آقایی نیست که توی اون اتاق پیانو می‌زنه؟ گفتم بله. اون وقت ازم پرسید سیمور دچار بیماری‌ای چیزی نبوده؟ این شد که من گفتم…”
چرا این سوالو کرد؟

زن جوان گفت: “ نمی‌دونم مامان. حدس می‌زنم برای این‌که رنگش پریده و این حرفا. به هر حال، بعد از بینگو اون و خانمش خواهش کردن برم با اون‌ها نوشابه‌ای بخورم. من هم رفتم. زنش خیلی جلف بود. یادتون می‌آد اون لباس ‌شب مسخره‌ای رو که توی ویترین مغازه‌ی بانویت دیدیم؟ همون لباسی رو که گفتین آدم باید چیزش خیلی خیلی کوچک…”
“ اون لباس سبز رنگو می‌گی؟”
“همونو پوشیده بود. با اون باسن بزرگش. یه‌ ریز از من می‌پرسید که سیمور با سوزان گلاس که توی خیابون مدیسون چیز داره…کلاه‌ فروشی داره خویش و قومه یا نه؟”
می‌خوام ببینم اون چی گفت؟ دکترو می‌گم
ای، حرف زیادی نزد. یعنی ما توی نوش‌گاه بودیم. صدابه‌ صدا نمی‌رسید

خوب…گفتی چه بلایی می‌خواست سر صندلی مادر بزرگ بیاره؟
زن جوان گفت: “ خیر مامان. توی جزئیات زیاد باریک نشدم. احتمالاً دوباره فرصت پیدا می‌کنم باهاش حرف بزنم. از صبح تا شب تو نوش‌ گاهه”
“ نگفت به نظرش ممکنه اون…این‌طور بگم…خل بشه بلایی سر تو بیاره؟”
زن جوان گفت: “ نه با این صراحت. اطلاعات زیادی که از اون ندارن. مامان اینا باید چیزایی در مورد بچگی آدم بدونن …وازاینمزخرفات. گفتم که نمی‌شدحرف بزنیم،اونجا سر و صدابود.”
خوب، کت آبیت چطوره؟” خوبه. دادمش کوچیکش کردن لباس‌های امسال چطوره؟  افتضاح. اما به این آدما می‌خوره. پر زرق‌وبرق و از این حرفا اتاق‌تون چطوره؟
زن جوان گفت: “ خوبه، یعنی بد نیست. اتاقی که پیش از جنگ گرفته بودیم خالی نبود. امسال آدما قابل تحمل نیستن. کاش کسانی رو که تو سالن غذاخوری کنار ما می‌شینن می‌دیدین. سر میز کناری. انگار از باغ‌وحش فرار کردن”
خوب. همه‌جا همین‌طوره. کفش‌های راحتی‌ ات چطوره؟
خیلی بزرگه. بهتون گفتم که خیلی بزرگه
میوریل یه بار دیگه می‌پرسم…راستی راستی حالت خوبه؟” برای صدمین بار، بله، مامان.” خیال هم نداری بیای خونه؟”

خیر، مامان.”
پدرت دیشب می‌گفت اگه تنهایی جایی‌ رو پیدا کنی بری و مسائلو با خودت حل کنی، هزینه سفرتو از جون و دل می‌پردازه. به این ترتیب می‌تونی عالی سفر کنی. ما هر دو فکر کردیم…”
زن جوان گفت: “ خیر ممنونم. “ و پایش را از روی پا برداشت. “ مامان خرج این تلفن سر به…”
“وقتی فکر می‌کنم چه‌طوری سراسر جنگ منتظر این پسر بودی…یعنی وقتی آدم به زن‌های ساده‌ای مثل شما فکرمی‌کنه… ”
زن جوان گفت: “ مادر، به‌ تره گفت‌و‌ گو رو درز بگیریم، سیمور هر لحظه ممکنه برسه”
“ مگه کجاست؟” کنار دریا” کنار دریا؟ اونم تنها؟ کنار دریا رفتارش عادیه؟”
مامان، طوری حرف می‌زنین که انگار اون دیوونه‌ زنجیریه…” میوریل، من چنین حرفی نزدم.”
“خوب. از حرفاتون این‌طور بر می‌آد. می‌خوام بگم که کارش اینه که اون‌جا دراز می‌کشه. روپوش حمامشم در نمی‌آره”
روپوش حمامشو در نمی‌آره؟ آخه چرا؟” نمی‌دونم. حدس می‌زنم برای این‌که رنگش خیلی پریده.”
خدا مرگم بده. به آفتاب احتیاج داره. نمی‌شه مجبورش کنی؟”
زن جوان گفت: “ شما که سیمورو می‌شناسین. ” و باز پایش را روی پا انداخت. “ می‌گه دلش نمی‌خواد یه مشت آدم ابله خال‌کوبی‌هاشو نگاه کنن”
“ اون که خالی نکوبیده! تو ارتش خال‌کوبی کرده؟”
“ نه مامان، نه، عزیزم. ” از جا بلند شد. “ گوش کنین فردا به‌تون تلفن می‌کنم. احتمالاً.”
“ میوریل حالا گوش کن چی می‌گم.”
زن جوان که سنگینی تنش را روی پای راستش می‌انداخت گفت: “بله مامان”
“هر لحظه که کاری کرد یا حرفی زد که احمقانه بود به من تلفن کن…می‌فهمیچیمی‌گم؟صدامومی‌شنوی؟”
“ مامان من از سیمور نمی‌ترسم.”
“ میوریل، می‌خوام به من قول بدی.”
زن جوان گفت: “ خیلی خوب، قول می‌دم. خداحافظ مامان. بابارو سلام برسونین. “ گوشی را گذاشت.

*****

سی‌بل کارپنتر که با مادرش در هتل جا گرفته بود، گفت: “ من باز شیشه می‌بینم. شما باز شیشه می‌بینین؟” ۱
“ عزیز دلم. دیگه این حرفو تکرار نکن. مامانو پاک دیوونه می‌کنی. آروم بگیر، خواهش می‌کنم.”
خانم کارپنتر روغن برنزه کردن پوست را روی شانه‌های سی‌بل می‌مالید و پشت او را تا تیغه‌ی ظریف بال‌ مانند کتف‌هایش چرب می‌کرد. سی‌بل روی یک توپ پرباد کنار ساحل، رو به اقیانوس، طوری نشسته بود که هر لحظه ممکن بود تعادلش به هم بخورد. لباس شنای دو‌تکه‌ زرد روشنی پوشیده بود که یکی از آن‌ها تا هشت نه سال دیگر هم به دردش نمی‌خورد.
زنی که روی صندلی راحتی کنار خانم کارپنتر نشسته بود گفت: “ راستش…یک دستمال ابریشمی معمولی بود. از نزدیک می‌شد دید. چیزیکه هست دلم می‌خواد یدونم چه‌طور گره زده بود. آخه خیلی قشنگ بود.”
خانم کارپنتر حرفش را تصدیق کرد: “ظاهراً قشنگ بوده، سی‌بل، آروم بگیر، عزیز دلم”
سی‌بل گفت: “ بازم شیشه دیدین؟”
خانم کارپنتر آه کشید و گفت: “خیلی خب” در شیشه روغن برنزه‌ کردن پوست را گذاشت. “ حالا برو بازی کن، عزیز دلم. مامان می‌خواد بره تو هتل و یک گیلاس مارتینی با خانم هابل بخوره. زیتوناشو برای تو می‌آرم”
سی‌بل که آزاد شده بود بی‌درنگ به طرف سمت باز ساحل دوید و از آن‌جا قدم‌ زنان به طرف چادر ماهی‌گیرها راه افتاد. فقط جلوی یک قلعه شنی خیس و فروریخته ایستاد و پایش را در آن فرو کرد. چیزی نگذشت که محوطه مخصوص میهمانان هتل را پشت سر گذاشت.
نزدیک به دویست سیصد کیلومتری راه رفت و سپس ناگهان راهش را کج کرد و دوان‌دوان به قسمتی که شن‌های نرمی داشت رفت. جلوی جوانی که به پشت دراز کشیده بود رسید و درنگ کرد.
دختر گفت: “ می‌خوای بری تو آب، باز شیشه ببینی؟”
جوان یکه خورد. یقه روپوش مخملی خود را با دست گرفت. روی شکم غلتید، حوله لوله‌شده‌ای از روی چشم‌هایش روی زمین افتاد و به سی‌بل خیره شد.
“ تویی، سلام، سی‌بل”
“ می‌خوای بری تو آب؟”
جوان گفت: “ چشم به راه تو بودم. چه خبر؟”
سی‌بل گفت: “ چی؟”
“ می‌گم چه‌خبر؟ کی می‌آد کی می‌ره؟”
سی‌بل گفت: “ بابام فردا با هواپیما می‌آد.” و به شن‌ها لگد زد.
“به من نپاش بچه!” جوان دستش را روی مچ پای سی‌بل گذاشت. “ خوب پس وقتش رسیده پدرت بیاد این‌جا. من ساعت به ساعت منتظرش بودم. ساعت به ساعت.”
سی‌بل پرسید: “ خانم کجاست؟”
جوان چند دانه شن را از لابه‌لای موهای کم‌پشتش پاک کرد و گفت: “ خانم؟ درست معلوم نیست، سی‌بل. خانومو هزار جا می‌شه پیدا کرد. توی مغازه سلمونی؛ داره موهاشو خرمایی رنگ می‌کنه. یا توی اتاقش، برای بچه گداها عروسک درست می‌کنه”
جوان که حالا دمر دراز کشیده بود، دست‌هایش را مشت کرد، روی هم گذاشت و چانه‌اش را روی آن‌ها تکیه داد گفت: “ از چیزهای دیگه‌ای حرف بزن سی‌بل. لباس شنای قشنگی پوشیده‌ای. من از چیزی که خوشم می‌آد لباس شنای آبی‌رنگه”
سی‌بل به او خیره شد، سپس سرش را پایین انداخت و شکم برامده‌ خود را نگاه کرد. گفت: “ این‌که زرده. این که زرده”
“ جدی؟ کمی بیا نزدیک‌تر ببینم.”
سی‌بل یک قدم جلوتر رفت.
“ کاملاً درست می‌گی. چه آدم کودنی هستم. “
سی‌بل گفت: “ می‌خوای توی آب بری؟”
“ تو همین فکرم. برای خوشحالی تو بگم که مدت‌هاست که تو همین فکرم، سی‌بل”
سی‌بل پایش را به قایق لاستیکی که جوان گه‌گاه زیر سرش می‌گذاشت زد و گفت: “ کم‌باده”
“ درست می‌گی. خیلی خیلی هم کم‌باده.”
چانه‌اش را از روی مشت‌هایش برداشت و روی شن‌ها گذاشت. گفت: “ سی‌بل، تو خیلی قشنگی. خوشم می‌آد نگات کنم. از خودت برام حرف بزن.” دست‌هایش را دراز کرد و هردو مچ‌ پاهای سی‌بل را گرفت. گفت: “ من تو برج جدی به دنیا اومدم. تو چه‌طور؟”
سی‌بل گفت: “ شارون لیپ‌شولتس گفت تو اجازه دادی کنارت، روی صندلی پیانو بشینه”
“ شارون لیپ‌شولتس این حرفو زد؟‌”
سی‌بل محکم سرشو تکان داد.
جوان مچ پاهای او را رها کرد، دست هایش را جمع کرد و یک‌طرف صورتش را روی ساعد راستش گذاشت، گفت: “ خوب، این چیزها پیش می‌آید، سی‌بل. من اون‌جا نشسته بودم پیانو می‌زدم. تو هم پیدات نبود. شارون لیپ‌شولتس اومد و کنار من نشست و من هم که نمی‌تونستم از خودم دورش کنم”
“ می‌تونستی”
جوان گفت: “ خیر، خیر. این کار از من برنمی‌اومد. اما برات می‌گم چه کاری کردم”
“ چه کاری کردی؟”
“ تو رو به جای اون تصور کردم.”
سی‌بل بی‌درنگ خم شد و به گود کردن شن‌ها پرداخت. گفت: “ بیا بریم تو آب”
جوان گفت: “ خیلی خب. گمون می‌کنم سر خودم هم گرم بشه.”
سی‌بل گفت: “ دفعه دیگه از خودت دورش کن”
“ کی‌ رو از خودم دور کنم؟ ”
“ شارون لیپ‌شولتسو”

جوان گفت: “ گفتی شارون لیپ‌شولتس. این اسم چه چیزهایی رو به یادم می‌آره. خاطره‌ها و هوس‌ها رو به هم می‌آمیزه.” ناگهان بلند شد و ایستاد. آب‌های اقیانوس را نگاه کرد و گفت: “سی‌بل، بگم الان چه کار می‌کنیم؟ می‌ریم ببینیم می‌تونیم یه موزماهی بگیریم؟”
“ چی بگیریم؟”

جوان گفت: “ موز ماهی.” و کمر روپوشش را باز کرد. روپوشرادرآورد. شانه‌هایش سفید و باریک بود و شلوارک شنایش آبی مایل به ارغوانی. روپوشش را از طول یک‌بار و ازعرض سه بار تازد. حوله لوله شده را که روی چشم‌هایش می‌انداخت،بازکرد،روی شن‌ها پهن کرد و سپس روپوشش را تا کرده روی آن گذاشت. خم شد. قایق لاستیکی را برداشت و زیر بغل راستش جا داد. سپس با دست چپ دست سی‌بل را گرفت.
هر دو قدم‌ زنان به طرف اقیانوس راه افتادند.
جوان گفت: “ خیال می‌کنم در عمرت بیش از یکی دوتا موز ماهی ندیده باشی”
سی‌بل سرش را تکان داد.
“ ندیده‌ای؟ مگه خونه‌تون کجاست؟”
“ نمی‌دونم”
“حتماً می‌دونی. یعنی باید بدونی. شارون لیپ‌شولتس می‌دونه خونه‌شون کجاست، تازه سه سال‌و نیم‌ش بیش‌تر نیست”
سی‌بل ایستاد، دستش را از دست او بیرون کشید. یک گوش‌ ماهی معمولی را از روی زمین برداشت و با اشتیاق به آن نگاه کرد. روی زمین پرتابش کرد، گفت: “ویرلی وود کانه‌تی‌کت.” و با شکم جلو داده راه افتاد.
جوان گفت: “ ویرلی وود کانه‌تی‌کت. ببینم، این‌جا اتفاقاً نزدیک ویرلی‌وود کانه‌تی‌کت نیست؟”
سی‌بل او را نگاه کرد و گفت: “ خونه ما اون‌جاس. خونه‌ ما تو ویرلی‌وود کانه‌تی کته.” چند قدم پیشاپیش او دوید، پای چپش را با دست چپش گرفت و دوسه بار لی‌لی کرد.
جوان گفت: “ این موضوع خیلی از مسائلو روشن می‌کنه”
سی‌بل پایش را رها کرد و گفت: “ داستان سامبوی سیاه کوچولو رو خوندی؟”
جوان گفت: “ چه سوال بامزه‌ای می‌کنی! اتفاقاً همین دی‌شب تمومش کردم.” دستش را پایین برد و دست سی‌بل را از پش گرفت. از او پرسید: “نظرت چیه؟”
“ دیدی چه‌طور ببرها دور اون درخت می‌دون؟”
“ من که فکر می‌کنم نمی‌شه جلوشونو گرفت. هیچ‌وقت این‌قدر ببر ندیده‌ام”
سی‌بل گفت: “فقط شیش‌تان”
جوان گفت: “فقط شیش‌تا؟ چه‌طور می‌گی فقط؟”
سی‌بل پرسید: “ تو موم دوس داری؟”
جوان پرسید: “ چی دوست دارم؟”
“ موم”
“ خیلی زیاد. تو دوس نداری؟ “
سی‌بل سر تکان داد و پرسید: “ زیتون دوس داری؟”
“ زیتون…بله. زیتونوموم. هیچ‌وقت بدون اینا جایی نمی‌رم”
سی‌بل پرسید: “ شارون لیپ‌شولتسو دوس داری؟”
جوان گفت: “ بله دوسش دارم. به‌خصوص برای این دوسش دارم که هیچ‌وقت توی راه‌رو هتل سربه‌سر توله‌سگ‌ها نمی‌ذاره. مثلاً ون توله‌سگ خانمی رو می‌گم که اهل کاناداست. شاید باور نکنی که بعضی دخترکوچولوها خوش‌شون می‌آد چوب بادکنک‌شونو تو تن اون سگ کوچولو فرو کنن. شارون از این. کارانمی‌کنه. آدم بدجنس و بی‌رحمی نیست .برای همینه که خیلی دوست‌ش دارم”
سی‌بل صدایش در نیامد.

سرانجام گفت: “ من دوست دارم شمع بجوم”
جوان گفت: “ کی دوست نداره؟” پایش را توی آب گذاشت و گفت: “وای! سرده.” قایق لاستیکی را روی آب انداخت. “ نه یه دقیقه صبر کن سی‌بل. صبر کن کمی جلوتر برویم.” توی آب پیش رفتند تا جایی که آب به کمر سی‌بل رسید. سپس جوان او را بلند کرد و به شکم روی قایق لاستیکی خواباند.
پرسید: “ تو هیچ‌وقت از کلاه شنا و این جور چیزا استفاده نمی‌کنی؟”
سی‌بل آمرانه گفت: “ ولم نکن. محکم بگیرم”
جوان گفت: “ خواهش می‌کنم، دوشیزه کارپینتر. من با فوت و فن کارم آشنام. فقط چشماتو باز بذار، هر چی موزماهی هست، می‌بینی. امروز یه روز خوش برای موزماهی‌هاست”
سی‌بل گفت: “ من که چیزی نمی‌بینم”
“ معلومه. آخه عادت‌های خیلی عجیبی دارن.” قایق را هم‌چنان پیش می‌برد. آب هنوز تا سینه‌اش نرسیده بود. گفت: “ زندگی خیلی دل‌خراشی دارن. می‌دونی چه کار می‌کنن، سی‌بل؟”
دختر سر تکان داد.
“ خوب شناکنان توی سوراخی می‌روند که پر از موزه. وارد که می‌شن ماهی‌های خیلی معمولی‌ای هستن. اما همین‌که تو سوراخ جا گرفتن رفتارشون مثه خوکا می‌شه. راستش من خودم با چشای خودم دیدم که یه موزماهی تو سوراخ پر از موزی رفت و هشتاد و هفت‌تا موز خورد.” قایق لاستیکی و مسافرش را سی سانتی‌متری به خط افق نزدیک‌تر کرد.” معلومه که بعد آن‌قدر باد می‌کنن که دیگه نمی‌تونن از سوراخ بیرون بیان. یعنی از در نمی‌تونن بیرون بیان”
سی‌بل گفت: “دورتر نریم. اون‌وقت چه اتفاقی براشون می‌افته؟”
“ چه اتفاقی برای کی‌ها می‌افته؟”
“ موزماهی‌ها”
“ آهان، منظورت وقتی یه که اون همه موز خوردن و نمی‌تونن از اون سوراخ بیرون بیان؟”
سی‌بل گفت: “بله”
“ خوب، دلم نمی‌آد برات بگم سی‌بل، می‌میرن.”
سی‌بل پرسید: “چرا؟”
“  خوب تب‌موز می‌گیرن. بیماریه وحشتناکیه!”
سی‌بل با حالتی عصبی گفت: “ موج پیدا شد”
جوان گفت: “ بی‌خیالش. مهم نیست.آماده باش.” مچ پاهای سی‌بل را در دست‌هایش گرفت و به طرف جلو و پایین فشار داد. جلوِ قایق لاستیکی از بالای موج گذشت. آب گیسوان بور سی‌بل را خیس کرد اما در جیغ‌اش یک دنیا شادی خوانده می‌شد.
وقتی تعادل قایق دوباره برقرار شد، دختر یک دسته موی خیس و جمع‌ شده را از جلوی صورتش پس زد و گفت: “ الان یکی دیدم”

“ چی دیدی؟ عزیز من.”
“ یه موز ماهی”
جوان گفت: “ راست می‌گی؟ توی دهنا‌ش موزی هم بود؟”
“  آره. شیش‌تا!”
جوان ناگهان یکی از پاهای خیس سی‌بل را که از انتهای قایق لاستیکی بیرون افتاده‌ بودند گرفت و انحنای کف آن را بوسید.
مالک پا سر برگرداند و گفت: “آهای!”
“ آهای خودتی! الان برمی‌گردیم. کافی بود؟”
“ خیر‌”
جوان گفت: “متاسفم.” و قایق لاستیکی را به طرف ساحل پیش برد تا این‌که سی‌بل از آن پایین آمد. جوان آن را برداشت و بقیه راه آن‌ را با خود برد. سی‌بل گفت: “ خداحافظ” و بی‌‌ آن‌که پشیمان باشد به سوی هتل دوید.

*****

جوان روپوشش را پوشید. تای یقه‌برگردان‌ها را باز کرد و سینه‌اش را با آن‌ها پوشاند و حوله‌اش را توی جیبس فرو کرد. قایق لاستیکی ترکه‌ای خیس را که اسباب زحمتش بود بلند کرد، زیر بغلش گذاشت و تک‌و تنها از روی شن‌های نرم و داغ، سلانه‌سلانه به طرف هتل راه افتاد.
طبقه هم‌کف را مدیر هتل در اختیار کسانی گذاشته بود که آب‌ تنی می‌کردند. در آن‌جا زنی که بینی‌اش را پماد اکسید مالیده بود هم راه جوان وارد آسانسور شد.
وقتی آسانسور به راه افتاد، جوان به زن گفت: “می‌بینم که به پاهای من زل زدین.” زن گفت: “ چی فرمودین؟”
“ گفتم، می‌بینم به پاهای من زل زدین”
زن گفت:”عذر می‌خوام. من تصادفاً به زمین نگاه می‌کردم.” و رویش را به درهای آسانسور کرد.
جوان گفت: “اگه دل‌تون می‌خواد به پاهای من نگاه کنین، نگاه کنین اما خبر مرگتون، دزدکی این کارو نکنین”
زن بی‌درنگ به دختر متصدی آسانسور گفت:‌ “ لطفاً همین جا منو پیاده کنین”
درهای آسانسور باز شد و زن بی‌آن که پشت سرش را نگاه کند، بیرون رفت.
جوان گفت: “ من مثل همه دو پای معمولی دارم و نمی‌فهمم چرا همه باید بهشون خیره بشن. طبقه پنجم لطفاً.” کلید اتاقش را از جیب روپوشش بیرون آورد.
طبقه پنجم پیاده شد. طول راه‌رو را پیمود و وارد اتاق پانصدوهفت شد. توی اتاق بوی تیماج چمدان‌های نو و مایع پاک کردن لاک ناخن می‌آمد.
به زن جوانی که روی یکی از دو تخت یک‌شکل خوابیده بود نگاهی انداخت. سپس به طرف یکی از چمدان‌ها رفت. درش را باز کرد و از زیر یک‌دسته شورت و زیرپیراهنی یک هفت‌تیر خودکار کالیبر۷/۶۶ ارتگیز بیرون آورد. خشاب را درآورد و نگاهی به آن انداخت، سپس به جای خود برگرداند. ضامن را کشید. آن‌وقت جلو رفت و روی تخت خالی نشست. نگاهی به زن جوان انداخت، اسلحه را نشانه گرفت و گلوله‌ای به شقیقه راست خود شلیک کرد.

 

۱٫سیمورگلاس،هم نام قهرمان داستان است و هم عبارتی‌ست که معنای “ بیش‌تر شیشه‌بین” یا “ باز شیشه می‌بینی” معنی می‌دهد. به‌این ترتیب لفظ‌بازی سی‌بل برای خودش که سیمور را می‌شناسد دارای معنی است، در حالی‌که از نظر مادرش که کسی را به این نام نمی‌شناسد، جز این است.

 

Share
داستان کوتاه اخرین برگ

داستان کوتاه آخرین برگ : نوشته اوهنری

داستان کوتاه آخرین برگ : نوشته اوهنری

. هنری (به انگلیسی: O. Henry) نام مستعار نویسندهٔ آمریکایی ویلیام سیدنی پورتر ‎(به انگلیسی: William

Sydney Porter) (زاده ۱۱ سپتامبر ۱۸۶۲ – درگذشته ۵ ژوئن ۱۹۱۰) است. داستان‌های کوتاه اُ.هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با لغات، شخصیت‌پردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند. این نویسنده در طول عمر خود بیش از ۴۰۰ داستان کوتاه نوشت. امروزه جایزه‌ای نیز به نام او وجود دارد. نخستین مجموعه داستان‌های کوتاه او. هنری مجموعه «چهار میلیون» با نام اصلی «The Four Million» در ۱۸۹۹ منتشر شد. وی در ادبیات آمریکا نوعی از داستان کوتاه را به وجود آورد که در آنها گره‌ها و دسیسه‌ها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظر گشوده می‌شود. داستان‌های این نویسندهٔ آمریکایی معمولاً حول چهار محور زندگی شهری بویژه نیویورک، عشق و روابط عاشقانه، زندگی در غرب در مایهٔ وسترن و طنز می‌چرخد.

آخرین برگ

در غرب میدان «واشینگتن اسکویر» در نیویورک، محله‌یی هست که کوچه های باریک و پیچاپیچ آن به طرز عجیبی همدیگر را قطع می‌کنند و هر تازه واردی را گیج و سرگردان می‌سازد. این ناحیه که مردم اسمش را «نقاط مسکونی» گذاشته اند کوچه هایش به قدری انحنا و چپ و راست دارد که ممکن نیست هر تازه واردی برای پیدا کردن راه خروج خود ساعت ها سرگردان نشود. بعضی از کوچه ها پس از مسافتی از نو خود را قطع می‌کنند و همین حالت عجیب و غریب و غیرعادی است که به نقاشان و تابلوسازان فرصت خوبی می‌دهد که صحنه های جالبی برای نقاشی پیدا کنند.
شاید به همین دلیل بود که در این منطقه‌ی دورافتاده و قدیمی گرینویچ عده یی از مردم صاحب هنر و تهیدست، در پی یافتن اتاق‌های اجاره‌یی یا طبقه های زیر شیروانی و یا حتی دهلیزهای محقری برای زندگی برآمدند. به ترتیب، بخش گرینویچ رفته رفته محل اجتماع نقاشان آواره و فقرزده و مأمن هنرمندان محروم و کام نادیده گردید.
در یکی از ساختمان های آجری سه طبقه‌ی این برزن، سو و جوسنی با هم زندگی می‌کردند و کارگاه نقاشی خود را ترتیب داده بودند. همسایگان و آشنایان همه جوسنی را به نام جوآنا می‌شناختند. یکی اهل استان مین و دیگری اهل کالیفرنیا بود. این دو دختر جوان به حسب تصادف در یکی از رستوران‌های خیابان هشتم نیویورک به هم برخورد کرده بودند و در همان دیدار اول، به علت هم سلیقگی و هم آهنگی فکر، شالوده‌ی دوستی عمیق و پایداری را ریخته بودند.
آغاز این دوستی به موسم بهار پدید آمد، ولی در زمستان همان سال میهمان ناخوانده‌یی پا به محله‌ی گرینویچ گذاشت که پزشکان او را ذات الریه می‌خواندند. این آشنای بی‌رحم درست مثل طوفان مدهشی بر سر اهالی این بخش فرو آمد و به دنبال آن، مصائب بی شمار و ناکامی های فراوان شروع شد. در قسمت شرق «واشینگتن اسکویر» شقاوت و سفاکی این دشمن قهار به مراتب بیش تر از قسمت غرب بود؛ در آنجا روزی نمی‌گذشت که ده ها تن قربانی سیه روز به دامان خاک سرد و تیره سپرده نمی‌شدند، در حالی که در بخش گرینویچ این دشمن بیدادگر نتوانسته بود آنقدرها جور و ستم خود را بر سر اهالی ببارد. شاید همین کوچه های در هم و تاریک و معابر پیچاپیچ و صعب العبور بود که عرصه‌ی تاخت و تاز را بر او بسته بود.
دشمن تازه وارد، بدبختانه کمترین بهره‌یی از جوانمردی و انسانیت نداشت. با پنجه های سفاک و خون آشامش بر قامت ظریف و زیبای جوآنا تاخت و سرانجام او را به بستر رنجوری و بیماری انداخت. قریب یک هفته بود که زار و ناتوان در تختخواب فرسوده و آهنین خود افتاده بود. در تب شدیدی می‌سوخت و در همان حال از پنجره‌ی اتاق به طرف حیاط مجاور می‌نگریست.
سو آنچه توانست برای نجات تنها دوست خود کوشید؛ چه شب های سرد و طولانی که تا سپیده‌ی بامدادی در کنار بسترش بیدار نشست و مثل مادری از او نگاهداری کرد. گرچه در این اواخر بیمار کمی بهبود حاصل کرده بود و دیگر از آن تب های شدید و طولانی خبری نبود. ولی خطر هنوز وجود داشت. یک نوع ضعف و سستی، یک جور ناراحتی مداوم که آمیخته با اختلال حواس بود او را در بر گرفته بود. ساعت های متوالی به یک نقطه‌ی مبهم وقتی می‌نگریست و در یک سکوت مطلق فرو می رفت.
سرانجام وقتی دکتر برای آخرین بار پس از یک معاینه‌ی دقیق از اتاق او خارج شد، سو را به کنار کشید و گفت: “متأسفانه بیمار حالش خوب نیست. من بیش از ده درصد امید به زندگی او ندارم. وضع او طوری ست که باید بگویم اختیار زنده بودن به دست خود اوست. اگر خودش مایل باشد می‌تواند زنده بماند ”
سو که از شنیدن این ماجرا به حیرت فرورفته بود گفت: “مقصود شما را نمی فهمم ”
طبیب مهربان در حالی که سعی می‌کرد مقصود خود را واضح بیان کند، گفت: “بعضی امراض هستند که پس از رفع شدن، عکس العملی در مریض می‌گذراند، یعنی آن ها را دچار اختلال روحی می‌کنند. بیمار شما دچار یک نوع از این امراض روحی شده؛ نور امید در دل او مرده؛ او نمی‌خواهد زنده باشد و معتقد است که همین امروز و فردا خواهد مرد. ممکن است به من بگویید که آیا دوست شما در این اواخر آرزویی در دل داشته که برآورده نشده؟ ”
سو بازهم به فکر فرو رفت: “تصور نمی‌کنم، او همیشه خندان و گشاده رو بود. در این اواخر فقط یک آرزو داشت و آن هم کشیدن تصویری از خلیج ناپل بود. ”
“نه، مقصود مرا درست نفهمیدید. مقصودم از آرزو این است که آیا مردی در این اواخر در سرنوشت او شرکت داشته؟ عشقی که در این عشق شکست خورده؟ ”
“هرگز، راست است که جوآنا زیباست و همه او را دوست دارند ولی مطمئنم که او هرگز نسبت به مردی احساس عشق نکرده؛ زیرا اگر چنین عشقی وجود داشت من می فهمیدم”
“در این صورت این ناامیدی و یأس به علت زیاد و دوام دوران بیماری ست. البته تا آنجا که علم پزشکی قادر باشد من برای نجات او خواهم کوشید، ولی معمولاً وقتی بیمار موضوع مرگ را به میان می‌کشد و از گورستان و قبر و تشیع جنازه حرف می‌زند، امید طبیب هم کم می‌شود”…
… “به هر صورت دستور من این است که شما بایستی کاری کنید که او را نسبت به زندگی علاقه مند سازید. از عشق جوانی و لباس و نقاشی حرف بزنید. سعی کنید که نور امید به دلش راه پیدا کند. اگر یک روز به من گفتید که او مثلاً از لباس تازه یا ادامه‌ی کار نقاشی حرف زده، آن وقت من به شما خواهم گفت که خطر تقریباً رفع شده است. ”
چند دقیقه پس از رفتن طبیب، سو داخل اتاق بیمار شد. جوآنا همان طور که روی بستر خوابیده بود، از گوشه‌ی پنجره فضای حیاط را می‌نگریست. باز هم مثل یک نقطه‌ی مزموز و اسرارآمیز.
سو ملتفت بیداری او نشد. لحظه‌یی به چهره‌ی مات و رنگ پریده‌ی دوست خود نگاه کرد و بعد برای این که او را بیدار نکند به آرامی به طرف تابلوی نیمه تمام خود که بر روی چهارچوب قرار داشت رفت. آن روز قرار بود از روی یکی از داستان‌های جدید که در دست طبع بود تصویری خیالی تهی کند و برای مدیر یکی از مجلات بفرستد. هنوز کار خود را شروع نکرده بود که صدایی شنید. مثل این که جوآنا به آهستگی حرف می‌زد. کمی بیشتر دقت کرد. دخترک آهسته آهسته اعدادی را می‌شمرد: “پانزده … چهارده.. سیزده ”
به طرف او نگاه کرد. جوآنا همچنان از پنجره ی اتاق به نقطه‌ی مجهولی می‌نگریست. به دنبال او به فضای خارج نظری انداخت. هیچ چیز نبود. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد جز وزش نسیم سرد و سرما آور زمستان.
باز هم صدای جوآنا به گوش او خورد: “دوازده… یازده.. ده ”
دلش طاقت نیاورد. در حالی که بیشتر می‌کوشید تا علت شمردن او را بیابد پرسید: “عزیزم! چه چیزی را می شماری؟ ”
جوآنا همان طور که از گوشه ی پنجره فضای بیرون را می‌نگریست، آهسته گفت: “نگاه کن، مگر آن پیچک را نمی بینی؟ الآن ده برگ بیش تر روی آن نمانده. چند روز پیش صدها برگ داشت. آن قدر برگ داشت که شمردنش برایم خیلی مشکل بود، اما حالا ببین ده برگ بیشتر روی آن نمانده.”
سو یک بار دیگر به بیرون نگاه کرد. چشمش مستقیماً متوجه دیوار مقابل حیاط شد. آنجا روی دیوار سفید آجری، یک بوته‌ی پیچک به چشم می‌خورد که با قامت عریان و بی برگ خود که در برابر نسیم می‌لرزید. این همان بوته‌یی بود که در بهار و تابستان دیوار را غرق در برگ ساخته بود. پرسید: “بسیار خوب، فرض کنیم ده برگ بیشتر بر روی آن نیست؟ ”
“نه، حالا هشت برگ شده. ببین به چه سرعتی می‌ریزند. وقتی آخرین برگ افتاد من هم به آسودگی می میرم این برگ ها نزدیک شدن مرگ مرا خبر می‌دهند. ببین، همین طور که این شاخه ها به عریانی نزدیک می‌شوند. پایان عمر من هم نزدیک می‌شود. دکتر این حرف ها را به تو نگفت؟ ”
سو در حالی که پرده‌یی از اندوه چهره‌اش را می‌پوشانید، گفت: “این مهملات چیست که می‌گویی؟ ریختن برگ چه ربطی با زندگی تو دارد؟ مگر یادت رفته که تو این پیچک را چقدر دوست داشتی؟ این خیالات بی‌ربط را از خودت دور کن. دکتر الساعه گفت: که خطر از هر حیث رفع شده و تو حتماً خوب خواهی شد. چرا بی‌جهت با تصورات بیهوده خود را ناراحت می‌کنی؟ بگیر بخواب، چند روز دیگر استراحت کن و بعد بلند شو کارت را از نو شروع کن. من هم کار دارم. اگر این حرف را بزنی نمی‌توانم به راحتی نقاشی کنم. می‌بینی که ذخیره‌ی پولی ما تمام شده. اگر این عکس امروز تمام شده بود می‌توانستم کمی شراب و غذا بخرم. مخصوصاً برای تو که خیلی احتیاج داری. ”
جوآنا در حالی که همچنان نگاهش به سوی بوته عریان بود، گفت: “نه، دیگر بیش از این به خاطر من زحمت نکش. دیگر وقتی نمانده که تو برای من رنج بکشی. ببین سه برگ بیشتر روی آن نیست. این سه برگ هم حتماً تا قبل از تاریک شدن هوا خواهد افتاد. ”
سو به جانب بستر او خم شد: “عزیز دلم، قول بده تا وقتی من نقاشی خود را تمام نکرده‌ام چشمت را بازنکنی. به خاطر من، به خاطر دوستی من، چشمانت را ببند و بخواب. من چراغ ها را روشن می‌کنم، برای این که مجبورم هر طور هست این تابلو را تا فردا صبح تمام کنم. ”
“ببینم. ممکن نیست یک امشب در اتاق دیگری نقاشی کنی؟ ”
“نه، من دلم می خواهد پیش تو باشم. گذشته از آن نمی‌خواهم تو به بیرون نگاه کنی”
جوآنا در حالی که سر را به آرامی برمی‌گردانید، چشمان بی‌نورش را بست. در این حالت مانند مجسمه‌ی مرمرینی بود. گفت: “بسیار خوب، من چشمانم را می‌بندم اما تو هم به من قول بده که وقتی کارت تمام شد چراغ را خاموش کنی تا من بیرون را ببینم. من دلم می‌خواهد بفهمم چه وقت این برگ آخر به زمین می‌افتد. از بس انتظار کشیدم خسته شدم. میل دارم افتادن آخرین برگ را تماشا کنم و آن وقت به راحتی بمیرم. ”
“خوب، دیگر بخواب، من می‌روم برمان را صدا می‌کنم تا اینجا بیاید و مدل من شود. می‌دانی که من تصویر پیرمردی را می کشم که در معدنی کار می‌کند. هیچ حرکت نکن. رفتن و آمدن من یک دقیقه بیشتر طول نمی کشد. ”
برمان در طبقه‌ی پایین زندگی می‌کرد. مردی بود که حدود شصت سال، روحی پاک و دلی لبریز از محبت داشت. شغلش نقاشی بود ولی هیچگاه در این راه توفیقی حاصل نکرده بود. چهل سال متوالی تصمیم داشت اثری بکشد؛ یک اثر بدیع و یک شاهکار جاویدان، ولی هرگز این شاهکار را شروع نکرده بود. او به همه می‌گفت که روزی این اثر بی نظیر را خواهد کشید؛ اثری که در عالم مانند و تالی نداشته باشد، ولی تا آن روز کسی را ندیده بود. زندگی‌اش از راه ترسیم آگهی و بعضی نقشه های کوچک تأمین می‌شد. گاهی هم به واسطه‌ی ریش بلند و مجعدی که داشت مدل نقاشان تازه کار می‌شد و در مقابل مزد ناچیزی می‌گرفت.
سو داخل اتاقش شد که شباهت زیادی به سردابه های نیمه تاریک داشت. برمان مثل معمول چپق خود را به دهان داشت و در مقابل چهارچوب نقاشی نشسته بود. قاب سپیدی که قرار بود شاهکار خود را روی آن بکشد برابرش گذارده و مثل معمول متحیر بود چگونه اثر خود را شروع کند. بیست و پنج سال بود که عمل تکرار می شد ولی در طول این مدت هیچ گاه قلم موی او با پارچه تماس نیافته بود. پیرمرد از ورود سو چندان تعجبی نکرد. نخستین پرسش او این بود که حال جوآنا چطور است؟ سو برای او شرح داد که چگونه دوستش پس از طی آن روزهای بحرانی، دچار خیالات واهی شده و چطور به او تلقین گردیده که وقتی آخرین برگ پیچک به زمین افتد او نیز خواهد مرد.
پیرمرد ساده دل ناگهان از شدت حیرت و ناراحتی از جای جست: “چیز غریبی ست! آدم باید چقدر احمق باشد که فکر کند عمرش به یک برگ درخت آویزان است. شما چرا گذاشتید که این دختر بیچاره دچار این خیالات واهی شود؟ نه من دیگر به هیچ وجه حاضر نخواهم شد که با این وصف در اتاق شما پا بگذارم؛ چقدر دل آدم می‌سوزد، دخترک بیچاره و معصوم “!
سوحرفش را برید: “گوش کن، جوآنا پس از این روزهای بحرانی، خیلی ضعیف و رنجور شده، تب های متوالی و شدید فکر او را هم بیمار ساخته. این فکر غلط به مغزش فرو رفته که دیگر خوب نخواهد شد. من می‌خواستم زودتر تصویری را که در دست دارم بکشم تا پول برای خرید دوا و غذا تهیه کنم. حالا که تو هم نمی‌آیی فکر دیگری خواهم کرد. ”
تبسمی خفیف بر چهره‌ی پرچین برمان نقش بست: “راستی که شما هم زن‌اید! آخر چطور در یک چنین موقعی که جوآنای عزیزم این قدر مریض است ممکن است نیایم؟ خدا کند حالش خوب شود، آن قدر من به یاد او، آن شاهکار بزرگ خود را خواهم کشید، شاهکاری که همیشه در جهان پایدار بماند. ”
هر دو جانب پله ها رفتند و پس از یک دقیقه وارد خوابگاه جوآنا شدند. او چشمان خود را بسته و به خواب رفته بود. سو به آرامی پرده‌ی پنجره را که مشرق به بستر او بود کشید و برمان را به اتاق دیگر راهنمایی کرد.
هر دو همین که داخل اتاق شدند، به طرف پنجره رفتند. بیرون تاریکی محض حکمفرما بود و درعین حال برف به آهستگی می‌بارید. پیرمرد آهی کشید و روی صندلی نشست. سپس سو وسایل کار خود را آورد و مشغول نقاشی شد. این وضع یک ساعت بیشتر طول نکشید، آن وقت برمان به مسکن خود بازگشت.
نخستین طلیعه‌ی بامدادی به صورت نور حفیفی از خلال پرده های ضخیم پنجره های اتاق به درون تراوید و بدین ترتیب پایان آن شامگاه تلخ و محنت آلود را اعلام کرد.
تازه یک ساعت بود که سو خسته و رنجور به خواب رفته بود. تمام شب را در کنار بیمار محتضر به صبح آورد. جوآنا حتی آخرین سخنان خود را هم به او گفته بود: “لباس های مرا خودت بردار. و جسد مرا در گورستان بسپار. ”
سو هرچه گفت تاثیر نبخشید. آنچه منطق آنچه پند و اندرز از کودکی به خاطر سپرده بود یکایک آن را به دوست ناکام خود بازگفت، ولی نتیجه نبخشید. جوآنا مدام یک جمله را تکرار می کرد: “یقین دارم آخرین برگ افتاده. فقط می‌خواهم آن را با چشم خود ببینم و آن وقت به آسودگی بمیرم. ”
سرانجام دختر بیمار به خواب رفت. به خواب رفت تا در اولین لحظه‌ی صبح قامت عریان شاخه‌ی پیچک را ببیند. وقتی او خوابید سو هم زار و ناتوان به روی بستر خود افتاد.
“سو برخیز صبح شده. برخیز و آن پرده را کنار بزن! “سو چشم باز کرد. هنوز فضای داخل اتاق تاریک بود. در یک لحظه خاطره‌ی دردناک بوته‌ی پیچک به یادش آمد: “آخرین برگ “!
باز هم صدای ضعیف جوآنا بلند شد:” مرا ببخش که تو را بیدار کردم. برای خاطر من بلند شو و آن پرده را کنار بزن. ”
چاره چه بود؟ سو با گام های مرتعش به طرف پنجره رفت. دستش می‌لرزید و قلبش می‌زد. آهسته پرده را به یک سو کشید: “خدایا! آخرین برگ … آخرین برگ هنوز نیفتاده بود. ”
جوآنا نگاه کرد. با چشمان گشوده بازهم خیره شد. بلی، آخرین برگ هنوز در شاخه‌ی پیچک نمایان بود. با وجود ریزش برف، علی رغم وزش آن بادهای سهمگین، هنوز آخرین برگ بر بدنه‌ی آن دیوار آجری جلوه گری می‌کرد.
یک تبسم خفیف بر لبان رنگ پریده‌ی جوآنا ظاهر شد: “چطور شد که آخرین برگ نیفتاد؟ من خودم صدای باد را تمام شب می‌شنیدم. من یقین داشتم که این برگ افتاده. ”
سو در حالی که دو قطره‌ی اشک بر رخسارش می‌چکید: سر را به جانب جوآنا خم کرد: “عزیز دلم، آخر کمی هم به حال من فکر کن، اگر تو به فکر خودت نیستی، اگر به زندگی خود علاقه نداری، لااقل به حال بی‌کسی و تنهایی من رحم کن. ”
اما جوآنا پاسخی نداد. او دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. این قاعده طبیعی است. در آن لحظه که روح از بدن مفارقت می‌کند و به جهان مرموز و پر از اسرار دیگری می‌شتابد، بیمار دیگر به فکر کسی نیست. رشته های اوهام و خرافات طوری اعصاب و افکار جوآنا را در هم پیچیده بود که به هیچ وجه نمی‌توانست عواطف دیگران را درک کند.
آسمان خشمگین باز جنون خود را از سر گرفت. بادهای سرد قطبی از نو به وزش درآمد و متعاقب آن برف مجدداً شروع به باریدن کرد؛ ولی به رغم این طوفان ها، آخرین برگ پیچک، ثابت و پاربرجا از گوشه‌ی قامت عریان بوته دور نشد. آن روز و آن شب هم برف ادامه یافت. جوآنا هر چه نگاه کرد، هرچه انتظار کشید تا رهایی آخرین برگ را مشاهده کند تا آن لحظه که هوا رو به تاریکی می‌رفت، برگ لجوجانه بدنه‌ی دیوار را ترک نکرده بود.
ناچار باز هم به امید فردا دقیقه شماری کرد. این بار اطمینان داشت که ساقه‌ی برگ هرچه نیرومند و سرسخت و مقاوم باشد، ولی وقتی در نخستین لحظه‌ی طلوع فجر از پنجره به فضای نیم روشن حیاط نظر انداخت. باز هم برگ را در همان جا، در کنار شاخه ثابت دید. چند لحظه به فکر فرو رفت، سپس سو را صدا زد: “سو، این برگ باز هم نیفتاد. چرا؟ شاید خدا نمی‌خواهد که من به این زودی بمیرم؟ راستی من چه دختر بدی بودم؟ این گناه نیست که آدم در مرگ خود این قدر اصرار داشته باشد؟ برخیز و کمی شیر به من بده. مثل این است که خیلی گرسنه ام. ”
لبخندی خفیف چهره‌ی زرد سو را در برگرفت. گفت: “خدا را شکر امروز حالت کاملاً بهتر است. من به تو نگفتم که به زودی خوب خواهی شد؟ راستی چه وقت میل داری تصویر خلیج ناپل را بکشی؟ ”
“جوآنا در حالی که خطوط وجد پیشانی‌اش را روشن می‌کرد. پاسخ داد: «آن وقت که بتوانم راه بروم. ”
آن روز نزدیکی های ظهر دکتر به طور غیر منتظره در اتاق سو ظاهر شد. در حالی که از شنیدن ماجرای جوآنا خوشحال می‌شد، گفت: «برای همسایه‌ی شما آمده بودم. پیرمرد بیچاره حالش فوق العاده خطرناک است. “کمترین امیدی به زندگی او نیست. پریشب یک مرتبه مبتلا به ذات الریه شد و امروز کارش تقریباً تمام است. ”
سو به جانب مسکن برمان دوید. معدودی همسایه گرد جسد/ از آن ها به طور اجمال ماجرا را این گونه بیان کرد: “دیروز صبح او را با این حال پیدا کردند. لباس هایش همه تر و منجمد بود. تمام شب را بیرون در زیر برف و بوران گذرانده بود. در نور یک فانوس دستی، در کنار شاهکار خود را به وجود بیاورد و عاقبت جان خود را بر روی آن گذاشت. ”
آری، برمان سرانجام با کشیدن تصویر آخرین برگ، شاهکار جاویدان خود را به وجود آورده بود

Share